نوشته: اریک فون کوینلت-لدین
افلاطون در کتاب جمهوری خود به ما میگوید که استبداد، معمولاً، از دموکراسی پدید میآید. بهلحاظ تاریخی این فرایند به سه روش کاملاً متفاوت رخ داده است. بگذارید پیش از توصیف این چند الگوی تغییر اجتماعی دقیقاً اشاره کنیم که منظور ما از «دموکراسی» چیست.
دموکراسیخواه در سنجش این پرسش که «چه کسی باید حکومت کند؟» پاسخ میدهد: «اکثریّت شهروندانی که بهلحاظ سیاسی برابرند، خواه بهصورت شخصی، خواه بهصورت نمایندگی.» بهعبارت دیگر، برابری و حکومتِ اکثریّت دو اصل بنیادین دموکراسی هستند. یک دموکراسی ممکن است لیبرال یا غیرلیبرال باشد.
لیبرالیسم ناب پاسخ به پرسشی کاملاً متفاوت است: حکومت چگونه باید مورد استفاده قرار گیرد؟ پاسخی که ارائه میکند چنین است: فارغ از اینکه چه کسی حکم میراند، حکومت باید بهگونهای عمل کند که هر فرد از بیشترین مقدار آزادی سازگار با خیر عمومی بهرهمند شود. این بدین معناست که یک پادشاهی مطلق میتواند لیبرال (ولی بهسختی دموکراتیک) باشد و دموکراسی میتواند تمامیّتخواه، غیرلیبرال، و استبدادی، با اکثریّتی که بهطرز وحشیانهای اقلیّتها را مورد آزاد قرار میدهند، باشد. (البته، ما مفهوم «لیبرال» را در نسخهی پذیرفتهشدهی جهانی بهکار میبریم، و نه در معنای آمریکایی، که از زمان نیودیل کاملاً به انحراف رفته است. [برای مطالعهی بیشتر])
چگونه یک دموکراسی، حتّی دموکراسیای که در آغاز لیبرال است، میتواند به یک استبداد تمامیّتخواه تبدیل شود؟ همانطور که در آغاز اشاره کردیم، سه روش وجود دارد، و در هر مورد، تکامل، ماهیّتی «ارگانیک» خواهد داشت. استبداد حتّی از بطن یک لیبرالدموکراسی نیز برمیخیزد زیرا، از ابتدا، بنیاد آن خراب است: آزادی و برابری قابل ترکیب نیستند؛ آنها عملاً همدیگر را حذف میکنند. برابری در طبیعت وجود ندارد و بنابراین جز با زور نمیتواند برقرار شود. کسی که خواهان برابری جغرافیایی است باید کوهها را با دینامیت صاف کند و درّهها را پر کند. برای دستیابی به سطوح برابری تحصیلی در یک مدرسه باید دانشآموزان خاصّی را تحت فشار بگذارید تا بیشتر کار کنند و در همان حال بقیه را عقب نگه دارید.
نخستین راه به سوی استبداد توتالیتر (گرچه به هیچروی بیشترین استفاده را ندارد) سرنگونی قهرآمیز لیبرالدموکراسی از طریق جنبش انقلابی است، قاعدتاً توسّط حزبی که حامی استبداد است ولی نمیتواند حمایت اکثریّت لازم را در انتخابات آزاد به دست بیاورد. اگر احزاب فلسفههای چنان متفاوتی را به نمایش بگذارند که گفتوگو و دیالوگ را منتفی سازد، زمینه برای چنین خشونتی فراهم میشود. کلاوزویتس گفته است که جنگها ادامهی دیپلماسی با ابزارهای دیگر هستند، و میان مللی که بهلحاظ ایدئولوژیک تقسیمبندی شدهاند، انقلابها بهراستی ادامهی پارلمانتاریسم با ابزارهای دیگر است. نتیجه، حاکمیّت مطلق یک «حزب» است که در نهایت کنترل کامل را به دست گرفته، و همچنان خود را، با توجّه به پیشینهی پارلمانی خود، یعنی زمانیکه عضوی از مجلس بود، حزب مینامد.
یک مورد مشهور، اکتبر سرخ ۱۹۱۷ است. جناح بلشویکِ حزب سوسیالدموکراتیک کارگران روسیه که نتوانست در انتخابات بر حزب جمهوری دموکراتیک روسیهی الکساندر کرنسکی پیروز شود، کودتایی را با کمک ارتش و نیروی دریایی شکستخورده و غارتگر به اجرا در آورد، و بدین طریق استبداد سوسیالیستی استواری را برقرار ساخت. بسیاری از دموکراسیهای لیبرال در اثر نزاعهای حزبی بهحدّی دچار مشکل شدهاند که سازمانهای انقلابی بهراحتی توانستهاند قدرت را تصاحب کنند، و گاهی شهروندان، تا مدّتها، از اینکه هرجومرج به پایان رسیده است ابراز خوشحالی میکنند. در ایتالیا راهپیمایی در رُم فاشیستها آنان را صاحب قدرت گردانید. موسولینی، سوسیالیست سابق، فنون غلبهی سیاسی را از رفقای سوسیالیست بینالملل خود آموخته بود و، جای تعجّب نیست که، ایتالیای فاشیست دومین قدرت اروپایی بود که پس از بریتانیا کارگری (و مدّتها پیش از ایالات متّحده) رژیم شوروی را به رسمیّت شناخت.
دومین راه به سوی استبداد توتالیتر «انتخابات آزاد» است. ممکن است اتّفاق بیفتند که یک حزب تمامیّتخواه با اقبال عمومی، چنان نیرو و آراء زیادی بهدست آورد که بهلحاظ قانونی و دموکراتیک تبدیل به حاکم کشور شود. این امر در آلمان ۱۹۳۲ روی داد، زمانیکه دستکم ۶۰ درصد رأیدهندگان به استبداد تمامیتخواه رأی دادند: بهازای هر دو ناسیونالسوسیالیست، یک سوسیالیست بینالملل در قالب کمونیست مارکسیست، و سوسیالدموکرات مارکسیست وجود داشت. تحت این شرایط لیبرالدموکراسی محکوم به فنا بود، زیرا دیگر اکثریّتی در رایشتاگ نداشت. این تحوّل تنها با یک دیکتاتوری نظامی (همانطور که توسّط ژنرال فون اشلایشر پیشبینی شده بود) یا با بازگرداندن خاندان هوهنتسولرن (که توسّط هاینریش برونینگ برنامهریزی شده بود) میتوانست متوقّف شود. با اینحال، در چارچوب دموکراتیک و قانون اساسی، ناسیونالسوسیالیستها پیروز بودند.
چگونه «نازیها» موفّق به پیروزی در این راه شدند؟ پاسخ ساده است: یک جنبش تودهای که برای دستیابی به اکثریّت پارلمانی تلاش میکند؛ آنها اقلیّتهای نامحبوب را برگزیدند و سپس حمایت عمومی را علیه آنان به کار انداختند. حزب ناسیونالسوسیالیسم کارگران آلمان، به قول هیتلر، «یک جنبش عمومی مبتنی بر علم صحیح» بود، که علیه عدّهای منفور: یهودیان، اشراف، ثروتمندان، روحانیّت، هنرمندان مدرن، «روشنفکران»، و در نهایت معلولان ذهنی و کولیها، به ستیزه برخاست. ناسیونالسوسیالیسم «طغیان قانونی» انسان عادی علیه غیرعادی، «مردم» (ملّت) علیه افراد ممتاز، و بنابراین علیه گروههای منفور و مورد حسد بود. به یاد داشته باشید که لنین، موسولینی، و هیتلر، حکومت خود را «دموکراتیک» میخواندند -دموکراسی به شیوهی نوین، دموکراسی سازمانیافته، دموکراسی آلمانی- ولی هرگز به خود جرأت ندادند که آن را «لیبرال» در معنای جهانی (و نه آمریکایی) بخوانند.
کارل اشمیت، در ۹۳ سالگی، این تحوّل را در مقالهای با عنوان «انقلاب جهانی حقوق» تحلیل کرد: این شکل از انقلاب -انقلاب آلمان در ۱۹۳۳- بهسادگی از طریق رأیگیری روی داد و در هر کشوری، که یک حزب سرسپرده به حکومت توتالیتر اکثریّت مطلق یا نسبی را به دست آورد و بنابراین به شکل دموکراتیک حکومت را به دست گیرد، میتواند رخ دهد. افلاطون این روند را، که مطابق با گذار مبتنی بر قانون اساسی در آلمان است، چنین شرح میدهد: «رهبری محبوب» وجود دارد که قلوب «مردم ساده» را علیه ثروتمندان حیلهگر به خود جذب میکند. او مورد استقبال گستردهی بسیاری از مردم قرار میگیرد و محافظانی برای مراقبت از خود و البته منافع «مردم» به خدمت میگمارد.
به نام مردم
به اسآ و اساس هیتلر و نیز به گرایش به اعمال پیشوند Volk (مردم) برای هر چیز ممکن بیاندیشید: Volkswagen (خودرو مردم)، Volksempfänger (رادیو مردم)، des gesunde Volksempfinden (احساسات سالم مردم)، Volksgericht (دادگاه قانون مردم). نیازی به گفتن نیست که این سیاست کلامی در «جمهوری دموکراتیک آلمان» ادامه دارد، جاییکه شاهد «پلیس مردم»، «ارتش مردم» هستیم و در عین حال، دولتهای اقماری مسکو «دموکراسیهای خلق» نامیده میشوند.
همهی اینها نشان میدهد که در دوران کهن تنها نخبگان فرصت فرمانروایی داشتند و امروز، در گذر زمان، انسان عادی حاکم بر سرنوشت خویش است و میتواند از چیزهای خوب زندگی لذّت ببرد! اینکه واقعیّات کاملاً متفاوتاند، اهمیّت کمی دارد. اخیراً یکی از مقامات بلندپایهی شوروی به یک شاهزادهی اروپایی گفته است: «نیاکان شما، با ادّعای اینکه به موهبت الهی فرمانروایی میکنند، مردم را استثمار کردند، ولی ما این کار را بهتر انجام میدهیم، ما مردم را به نام مردم استثمار میکنیم.»
راه سومی نیز وجود دارد که در آن دموکراسی به استبداد تمامیّتخواه تغییر پیدا میکند. نخستین تحلیلگر سیاسی که این نوع تحوّل هرگز-تجربهنشده تا آن زمان را پیشبینی کرد، الکسی دو توکویل بود. او در جلد دوم کتاب دموکراسی در آمریکا، منتشرشده در سال ۱۸۳۵، تصویری دقیق و هولناک از دولت عرضهکننده (که بهاشتباه دولت رفاه خوانده میشود) ترسیم کرد؛ او مفصّلاً از شکلی از استبداد سخن گفت که فقط میتوانست آن را توصیف کند، ولی نمیتوانست نامی بر آن بگذارد، زیرا هیچ سابقهی تاریخی نداشت. مسلّماً چند نسل طول کشید تا پیشبینی توکویل به واقعیّت تبدیل شود.
او حکومت دموکراتیکی را در نظر داشت که در آن تقریباً تمام امور انسانی توسّط حکومتی معتدل و «دلسوز» ولی قاطع و مصمّم تنظیم میگردد و تحت آن، شهروندان در جستوجوی خوشبختی همچون «حیوانات ترسو» عمل میکنند، و تمام نوآوری و آزادی خود را از دست میدهند. او میگوید، امپراتوران رُم میتوانستند خشم خود را علیه مردم معطوف بدارند ولی کنترل تمام وجوه زندگی تحت حکومت آنان غیرممکن بود. باید اضافه کنیم که در دورهی توکویل فنّاوری چنین نظارت و مقرّراتی بهاندازهی کافی توسعه نیافته بود. رایانه هنوز اختراع نشده بود و بنابراین هشدارهای او بازتاب کمی در قرن گذشته پیدا کرد.
توکویل، لیبرال و مشروعهخواه واقعی، نه فقط بدین خاطر که نگران گرایشهای داخل آمریکا بود، بلکه همچنین بهخاطر پیروزی اندرو جکسون، اوّلین دموکرات واردشده به کاخ سفید و کسی که سیستم تاراج [*] دموکراتیک گسترده، فراخوان واقعی برای فساد را معرّفی کرد، به آمریکا رفته بود. چنانکه چارلز بیرد اشاره کرده است، پدران بنیانگذار از دموکراسی بیش از «گناه نخستین» تنفّر داشتند. ولی اکنون یک ایدئولوژی فرانسوی، که برای توکویل بسیار آشنا بود، شروع به تسخیر آمریکا کرده بود.
این تحوّل بدیُمن اشراف فرانسوی را به دام دنیای نوین کشانید، جایی که او میخواست پیشرفت جهانی «دموکراسیخواهی» را به نظاره بنشیند، که به نظر او به همه جا نفوذ میکند و به بیدولتی و یا استبداد جدید ختم میشود -که او آن را «اسبتداد دموکراتیک» میخواند. مسیر بیدولتی اغلب مناسب اروپاییان جنوبی و آمریکاییان جنوبی است (و معمولاً بهمنظور جلوگیری از انحلال کامل به یک دیکتاتوری نظامی خاتمه مییابد)، درحالیکه ملل شمالی، در عین حال که همهی مظاهر دموکراتیک را حفظ میکنند، میل به بنیانگذاری بوروکراسی رفاهی تمامیّتخواه دارند. فقدان فلسفهی سیاسی مشترک بیشتر منجر به توسعهی انقلابها در جنوب میشود، جاییکه جنگهای داخلی «ادامهی پارلمانتاریسم با ابزارهای دیگر (و خشنتر)» هستند، درحالیکه شمال بیشتر به روندهای تکاملی توجه دارد؛ به افزایش خزندهی بردهداری و کاهش آزادی و نوآوری شخصی. این روند میتواند بسیار فلجکنندهتر از دیکتاتوری فردی یا نظامی بدون خاصیّت ایدئولوژیک و تمامیّتخواهانه باشد. رژیمهای فرانکو و سالازار و برخی از حکومتهای اقتدارگرای آمریکای لاتین، که با گذشت زمان آرام و موقّرتر شدهاند، نمونههای خوبی هستند.
خمشدن به سوی بندگی
توکویل فقط به ما نگفت که تغییر تدریجی به بردگی چگونه میتواند اتّفاق بیفتد. ولی ۱۵۰ سال پیش نمیتوانست دقیقاً پیشبینی کند که صحنهی پارلمان دو نوع حزب اصلی تدارک خواهد دید: احزاب بابانوئل، عمدتاً در جناح چپ، و احزاب «با قناعت زندگی کن»، کموبیش در جناح راست. احزاب بابانوئل، از برخی افراد میگیرند تا به برخی دیگر ببخشند؛ آنها با گشادهدستی عمل میکنند. سوسیالیسم، اعم از ملّی یا بینالمللی، به نام «عدالت توزیعی»، و نیز «عدالت اجتماعی» و «پیشرفت» عمل خواهد کرد، و بدین ترتیب محبوبیّت مییابد. بالأخره، شما به بابانوئل شلّیک نمیکنید. در نتیجه، این احزاب بهطور معمول پیروز انتخابات میشوند، و سیاستمدارانی که از شعارها استفاده میکنند، رأیگیرندگان مؤثری هستند.
احزاب «با قناعت زندگی کن»، در صورتیکه بهطور غیرمنتظرهای به قدرت دست یابند، عموماً عاقلانهتر عمل میکنند، ولی بهندرت دلیری آن را دارند که سیاستهای حزب بابانوئل را لغو و ابطال کنند. اگر حزب قناعت بهطور بنیادگرایانه و پیدرپی عمل کند، تودههای رأیدهنده، که غالباً طرفدار حزب بابانوئل هستند، حمایت خود را از آنان برخواهند داشت. ولخرجها معمولاً بیش از خسیسها محبوبیّت دارند. در واقع، احزاب بابانوئل بهندرت کاملاً شکست میخورند، ولی گاهی خود را معرفی نامزدهای بیعرضه یا ایجاد آشفتگی سیاسی یا بحران اقتصادی به شکست میکشانند.
بابانوئلِ سیاسیشده کارگزاری ترسناک است. هدایا نمیتوانند بدون مقرّرات بوروکراتیک و تحت کنترل درآوردن کلّ کشور توزیع شوند. ریسمانهای زیادی به هدایایی که از «بالا» دریافت میشود متّصل است. دولت در تمام زمینههای هستی انسان مداخله میکند -آموزش و پرورش، بهداشت، حملونقل، ارتباطات، سرگرمی، غذا، بازرگانی، صنعت، کشاورزی، ساختوساز، اشتغال، وراثت، زندگی اجتماعی، فرزندآوری، و مرگ.
این مداخلهی گسترده دو جنبه دارد: دولتگرایی و برابریطلبی، با اینحال آنها بهطور ذاتی با هم مرتبط هستند زیرا برای دستیابی به جامعهای کاملاً منضبط و تحت کنترل شدید، باید افراد را به یک سطح مساوی تنزل دهید. بنابراین، «جامعهی بیطبقه» تبدیل به هدف واقعی میشود، و هر نوع تبعیضی میبایست پایان یابد. ولی تبعیض ذاتی زندگی آزاد است، زیرا آزادی اراده و انتخاب ویژگی انسان و شخصیّت اوست. اگر من بهجای جین با بِس ازدواج کنم، آشکارا علیه جین تبعیض قائل شدهام؛ اگر بهجای دکتر اوهانراهان، دکتر نیشییاما را بهعنوان معلّم زبان ژاپنی فرزندم استخدام کنم، علیه اولی تبعیض قائل شدهام، و به همین ترتیب. (نباید تعجّب کرد که چرا تالار اپرایی که خوانندهی کوتاهقد بامبوتی را برای اجرای نقش زیگفرید در «حلقه»ی واگنر رد میکند متّهم به نژادپرستی میشود.)
در واقع، تنها تبعیض عادلانه و ناعادلانه وجود دارد. با اینحال، دموکراسی برابریطلب همچنان بر سیاست تمامیّتخواهانهی خود پافشاری میکند. سرگرمی محبوب دموکراسیهای مدرن برای تنبیه افراد کوشا و صرفهجو، و در همان حال پاداش به افراد تنبل و لاابالی و مسرف، از سوی دولت ترویج مییابد، تا برنامهی برابرسازی مردم مبتنی بر ایدئولوژی تمامیّتخواهانه را به اجرا درآورد.
بدینترتیب، استبداد دموکراتیک، که حیلهگرانه و آرام در حال تکامل است و با فساد نامحسوس به کنترل کامل دولت منجر میشود، سومین راه است و به هیچروی نادرترین راه به سوی جدیدترین شکل بردگی نیست.
[* سیستم تاراج (Spoils System) به پدیدهای گفته میشود که طی آن یک حزب پس از پیروزی در انتخابات شغلهای اداری مهم را بهعنوان جایزهی همکاری در راه پیروزی به هواداران، دوستان و خویشاوندان خود میدهد.]
- بەشداری سەرژمێری نەکەن تاماددەی ١٤٠ جێ بەجێ نەکرێت - 11/17/2024
- هەڵبژاردنه پووچەڵەکەی باشوور - 10/26/2024
- ئاغاشڕەی ئیناخی کێ بوو؟ - 10/20/2024