پدر و مادر و همه فامیل‌هایم کُرد بوده‌اند

روناهی ارومیه


این اشک دیده من و خون دل شماست
ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است
این گرگ سالهاست که با گله آشناست
آن پارسا که ده خرد و ملک، رهزن است
آن پادشا که مال رعیت خورد، گداست
بر قطرۀ سرشک یتیمان نظاره کن
تا بنگری که روشنی گوهر از کجاست
زمانیکه کلاس پنجم ابتدایی درس میخواندم و روزی که این شعر را معلم کلاس ما آقای \”محمدی\”برای ما خواند، حسرتی را در چشمانش دیدم که با گذشت سالها این نگاه حسرت آمیز همواره در ذهنم بود. روزگار طی شد و من اندک اندک بزرگ شدم و روز به روز معنای شعر\” اشک یتیم\”بیشتر ذهن مرا به خود مشغول می‌کرد.

پس از سپری کردن دوران راهنمایی و دبیرستان کم‌کم معنای این شعر برایم آشنا و رنگ و بوی خودم را میداد! با سپری کردن دوران دبیرستان و سپس رفتن به دانشگاه شیراز و شاید مشاهده تبعیض موجود در بین دانشجویان و بخصوص دانشجویان ملل ایرانی مرا با هسته و عمق این شعر پروین اعتصامی بیشتر آشنا و آن را به بخشی از وجودم تبدیل نمود.

مدتی قبل برای نوشتن مقالهای به شهرستان خوی سفر کردم و با دیدن ظاهر این مناطق و بخصوص درد دلهای مردم این خطه ناخودآگاه شعر اشک یتیم را زمزمه می‌کردم. نمی‌دانم شاید به نوعی همه دردهای مردم را در این شعر می‌توان یافت !؟

خوی یا همانگونه که کُردها آن را خووی می‌نامند مهد تمدن کُردهاست !این جمله واقعیتی پنهان است که متاسفانه هیچ کس به آن کمترین توجهی نمی‌کند. با سفر به شهرستان خوی و گشتی 4روزه در مناطق مختلف این شهرستان دردها و زخم‌های هرگز تیمار نشده مردم این ناحیه مرا تحت تاثیر قرار داد و اگر در شهرستان‌های ارومیه و سلماس دردهای مردم از تبعیض و کشتار بود در خوی این دردها بسیار زیادتر بودند. در خوی پروسه‌ای بنام آسیملاسیون فرهنگی، نژادی، زبانی و تاریخی به شدت در حال انجام است‌. پروسه‌ای که زبان و تاریخ و فرهنگ هزاران کُرد داخل شهری را از آنان گرفته و تنها می‌دانند اجدادشان کُرد بوده‌اند‌؟؟

وقتی یکی از دوستان خویی من از این مقوله سخن گفت فکر کردم که ایشان اغراق گویی می‌فرمایند و چیزها را کمی بیشتر جلوه می‌دهند اما با سفری در شهر خوی و دیدن ده‌ها تن از این کُردهای آسمیله شده حسرت و درد همه وجود خسته‌ام را گرفت و ناخودآگاه اشک چشمانم را فرا گرفت. آری اینجا قبرستان و هزاران کُردی است که دیگر زبان و همه چیز خود را از دست داده‌اند و تنها افتخار آنان این است که می‌گویند اجداد ما کُرد بوده‌اند ؟؟!!

وقتی برای دیدار با پیرمردی 98ساله به ضلع شمالی شهر رفتم در حیاط خانه‌اش نشسته بود و پس از معرفی با لبخندی محبت‌آمیز و همرا با تردید گفت\”پسرم ما مُرده ایم\”! من گفتم پدر چرا این حرف را میزنی؟ با اشاره درختی را به من نشان داد و گفت :پسرم آن درخت وقتی ریشه نداشته باشد زود خشک می‌شود و نهایتا نابود می‌شود، ما نیز همان درخت بی‌ریشه شده ایم. پس از کمی حیرت گفتم پدر من روزنامه‌نگار هستم و دوستدارم برایم از دردهایت بگویی؟ من سعی می‌کنم در حد توان این دردها را به گوش جامعه کُردستان و رهبران احزاب کُردستانی برسانم. پیر مرد با نگاهی محبت آمیز و زبان فارسی آمیخته به ترکی گفت:دیگر خیلی دیر است !!

سپس گفت پسرم من ٩٨ سال سن دارم و الان دیگر سال‌های آخر عمرم را سپری می‌کنم، پدر و مادر و همه فامیل‌هایم کُرد بوده‌اند اما اکنون هیچ کس کُردی نمی‌داند‌! فرزندانم همگی دکتر و مهندس هستند اما دیگر خود را کُرد نمی‌دانند‌!؟ گفتم پدر اشکال از شما نبوده که هویت و ریشه درخت را خشکانده‌اید؟ آهی کشید و دستمالی را از جیب کُت خود بیرون آورد و پس از پاک کردن اشک‌هایش گفت نه پسرم ما نیز قربانی شده‌ایم‌. سپس شروع به حرف زدن کرد و گفت: خوی شهر کُردهاست و تاریخ این شهر با نام اجداد من گره خورده و طایفه ما \”دنبلی\” از صدها سال پیش در خوی بوده‌اند. ما در اصل کُرد یزیدی هستیم اما اکنون همه ما تغییر مذهب داده‌ایم و شیعه هستیم ! این تغییر مذهب از زمان‌های خیلی دور بوده اما زبانمان را چند دهه است از دست داده‌ایم !گفتم چطور؟ گفت در زمان شاه ایران بسیاری از دنبلی‌ها هنوز زبان خود را حفظ کرده بودند اما با آمدن انقلاب و برافروخته شدن جنگ و سپس سیاست دولت در برافروختن جنگ مذهبی میان کُردها و ترکها بسیاری از کُردهای دنبلی دیگر به دام مذهب افتادند و حتی بسیاری فامیل خود را عوض کردند که به نوعی بیان از کُرد بودن آنها می‌داد. گفتم چطور چنین چیزی ممکن است‌؟ گفت پسرم آن زمان مردم (نادان) بودند و دین و مذهب برای آنان مقدس‌تر از همه چیز بود و سیاست خمینی هم این بود که با تعصبات مذهبی در خوی با کُردها برخورد شود.

گفتم: در خوی چقدر کُرد دنبلی وجود دارد؟ گفت بیش از ٤٠ درصد شهر را کُردهای دنبلی تشکیل می‌دهند اما کسی نمی‌گوید من کُرد هستم و همه خود را ترک می‌دانند‌! با شنیدن این حرف عرق سردی از پیشانی‌ام پایین آمد و گفتم: کسی وجود دارد از شما که کُردی بلد باشد؟ گفت فکر نکنم! سپس شروع به حرف زدن کرد و گفت: خوی را اجداد من بنا کرده‌اند‌. همه آثار تاریخی خوی را اگر نگاه کنی کلمه دنبلی روی آنهاست مثلا: قلعه دنبلی، مسجد مطلب خان دنبلی، پل خاتون احمد خان دنبلی، قلعه چورس، باغ دلگشا، کاروانسرای خان، حمام نجفقلی خان، مسجد امیربیگ، مسجد سلمان خان، مسجد شاه خوی(مسجد جمعه)، باغ هفت طبقه فیرورق، گرمابه محمدبیگ، حمام ایل، مدرسه خان، مسجد مرتضی قلی‌خان و خیلی جاهای دیگر که بخاطر نمی آورم. سپس گفت شهر فعلی خوی یادگار احمدخان دنبلی شمرده می‌شود و آبادانی بعدی شهر حاصل همت، تلاش و کوشش دنبلی‌هاست!!

با شنیدن ٢ ساعت و نیم از سخنان این پیرمرد کهن سال، فکر می‌کردم یا در خواب هستم و یا اینکه شاید واقعیت تحریف شده است ؟! واکمن خبرنگاری‌ام را بر داشتم و به به خانه‌ی دیگر در نزدیکی خیابان اما خمینی رفتم. زنگ در خانه‌ای را زدم و جوانی در را باز کرد و پس از سلام، گفت بفرمایید پدر بزرگ منتظر شماست‌! وارد حیاط خانه شدم و پله‌های ساختمان دو طبقه را یکی پس از دیگری پیمودم به درب هال که رسیدم گفتم: یا‌الله ! پیر مرد از بستر بیماری بر خواست و مرا در آغوش گرفت و سپس پس از استراحتی کوتاه گفت بفرمایید؟ من نیز از صحبت‌های فامیلش حرف زدم و با تردید گفتم حرف‌هایش را باور کنم؟؟!! پیر مرد نگاهی سرد و توام با سوال به من انداخت و گفت: آری پسر‌م باور کن و پیش همه بگو و تا ما زنده‌ایم بیایند و ما را ببینند ! سپس گفت: لعنت خدا بر مستبدان و خمینی (ملعون)!گفتم پدر چرا به خمینی ناسزا میگویی؟ شما قبل از خمینی هم آسمیله شده بودید، گفت: پسرم آری راست میگویی،اما قبل از انقلاب تعصب به نژاد و ملیت‌مان خیلی بود و می‌شد امیدوار بود. ما بخاطر این انقلاب کردیم چون فکر می‌کردیم در دولت تازه حقی داریم می‌توانیم دوباره فرهنگ و تاریخ خود را بازیابیم، اما اون ملعون سر همه فریب گذاشت و بعد با جنگ مذهبی باعث شد همه ما بیشتر از هم خون‌های مان دور شویم. ما سال‌ها قبل می‌خواستیم همایشی در بزرگداشت بنیانگذارن خوی که دنبلی‌ها هستند برگزار کنیم، اما به ما هشدار دادند که هر کسی قصد چنین کاری را داشته باشد زندان در انتظار اوست‌! گفتم پدر چرا به احزاب کُرد رو نکردید؟ لبخندی تلخ زد و گفت: پسرم به حرف‌هام فکر کن؟ من می‌گم شرایط طوری شد که من برادر کُرد سنی‌ام را بی دین می‌دانستم و او هم مرا … و سپس گفت ولی باز هم بعضی از طایفه ما به احزاب ملحق شدند، مثلا قنبر یوسفی که با حزب دمکرات بود و شهید شد.

با شنیدن این حرف تکانی خوردم و گفتم تنها او بود؟ گفت نه چند نفر دیگه هم بودند بخاطر ندارم. بعد از این حرف سرفه شدیدی پیرمرد را گرفت و نوه جوانش گفت: آقا میشه تموم کنید؟ حال پدر خوش نیست، من نیز پس از خداحافظی راهی خیابان شدم و تا عصر از بناهایی که داخل شهر بود دیدن نمودم و تمام حرف‌های این دو پیر مرد صحیح بودند!

روز بعد از میدان امیر‌بیگ سوار ماشین شدم و در خیابان قاضی بسوی منطقه عمدتا و صد درصد کُردنشین غرب خوی که هنوز آسیمیلاسیون به آنجا نرسیده است، منطقه قطور (کوتول)حرکت کردم‌! از همان ابتدا جاده باریک منطقه که متمایز از سایر نقاط خوی بود مرا مشکوک نمود‌! در راه روستاهایی را می‌دیدم که برایم باور کردن و دیدن این مناظر بسیار سخت و غیر قابل تصور بود‌!

به پیر مردی که نزدیکی من نشسته بود گفتم: عمو چرا این روستاها اینقدر عقب مانده‌اند؟! پیر مرد نگاهی توام با شک به من کرد و گفت: چیکاره ای؟ گفتم دانشجو هستم و در حال تحقیق در باره وضعیت منطقه قطور هستم. سپس پیر مرد کلاه پشمی‌اش را تکان داد و گفت چه میدونم!! گفتم به من اعتماد ندارید؟!! پیر مرد نگاهی چپ به من انداخت و هیچی نگفت!!! من در افکارم بودم که چرا پیر مردی باید از من بترسد و جواب سوال ساده‌ای را ندهد که به روستایی رسیدم که قرار بود بروم و چند تن نفر را ملاقات کنم. پس از پیاده شدن از ماشین بلافاصله اهالی روستا متوجه حضور یک غریبه در روستا بودند! جلو رفتم و از شخصی آدرس محل ملاقاتم را پرسیدم که خانه‌ای گلی را به من نشان داد. جلو رفتم و در را زدم،پیر زنی میانسال بیرون آمد و فورا مرا به خانه دعوت کرد‌. پس از رفتن به داخل منزل بهش گفتم: مادر نمی‌پرسی کی هستم؟ گفت پسرم هرکی هستی خوش آمدی. لبخندی زدم و گفتم مادر من از سوی فلان کس برای دیدن پسرتان آماده‌ام‌! گفت: خوش آمدی پسرم، قدم روی چشم من گذاشتی و سپس مرا مادرانه بوسید. گفت پسرم رفته به روستای بالا و شب برمیگردد‌! پسرم آنجا معلم است.

من نیز فرصت را غنیمت شمردم و از مادر پیر پرسیدم: شما تنها از راه حقوق پسرتان امرار معاش می‌کنید؟ کشاورزی؟ دامداری؟ چیز دیگری انجام نمی‌دهید؟ مادر پیر گفت: پسرم کدام کشاورزی؟ مگر می‌شود کشاورزی کرد؟ کدام دامداری؟ هر ساله چندین چوپان ما را دولت می‌کشد و حتی برای تحویل دادن جنازه‌هایشان از خانواده‌های کشته شدگان پول می‌گیرد !گندم و محصولات ما را به بهانه‌های مختلف به آتش می‌کشد و می‌گوید کار فلان حزب کُردی است !

گفتم مادر قاچاق کالا چی؟ خندید و گفت: تو همین روستای ما بیش از ١٢ نفر با گلوله نیروی انتظامی کشته شده‌اند! گفتم کجا؟ گفت در مرز نزدیک (قاپو) مرز رازی !گفتم‌: مردم چیکار کردند؟ گفت‌: چیکار باید میکردند؟ پسرم از وقتی یادم میاد تا به امروز هیچ سالی نیست که مردم کشته نشوند‌! قبلا می‌گرفتند می‌بردند شهر (خوی) اعدام می‌کردند، ولی الان دیگر در داخل روستاها،در مرزها و … می‌کشند‌! سپس صدایش را پایین آورد و گفت: الان همه اهالی منطقه می‌دانند تو اینجایی‌!! گفتم:چطور؟ گفت: پسرم مردم همه \”جاش\” شده‌اند! اینجوری برای خود پولی پیدا می‌کنند‌!!؟؟ با شنیدن این حرف، بلافاصله یاد پیر مردی افتادم که در اتوبوس کنارم نشسته بود و دلیل نگاه سرد و توام با شک او را دریافتم.

پس از چند ساعت انتظار بالاخره دوستی که منتظرش بودم برگشت و با دیدن من گفت چند روزه منتظرت بودم؟ پس از استراحتی کوتاه آمد پیشم و گفت: خوب؟ من نیز بلافاصله رفتم سر اصل مطلب و در مورد سخنان دو پیر مرد دنبلی و مادرش سر حرف را گشودم! معلم جوان با نگاهی محبت‌آمیز بهم گفت: آری هر چیزی که شنیدی واقعیت است‌! اینجا سرزمین ظلم و ستم و قتل عام است! هیچ کس صدای مارا نمی‌شنود!! سپس گفتم از وضعیت معیشتی خودتان برایم حرف بزن؟

معلم جوان شروع به حرف زدن کرد و گفت: معیشت!؟ گفت اینجا چیزی بنام معیشت وجود ندارد! بهتره بگوییم بخور و نمیر! در این منطقه مردم اگر بتوانند یک تکه نان روزانه پیدا کنند که گرسنه نمانند هنر است! جوانان این منطقه اکثرا تحصیلکرده هستند، امابه دلیل سیاست‌های دولت ایران از هر گونه امکان رفاهی و درآمدی بی‌بهره هستند و نظام ایران همه مردم این منطقه بزرگ را ضد انقلاب می‌داند! در همه منطقه یک زمین فوتبال برای جوانان وجود ندارد که دولت ساخته باشد! درمانگاه‌های موجود در منطقه هم با امکاناتی بسیار جزئی به مردم خدمت می‌کنند، حتی در جبهه مقدم جنگ هم امکانات‌شان از ما بیشتر است! به دلیل نبود خدمات پزشکی، بیشتر زاد و ولدهای منطقه با مرگ مادران کُرد پایان میابد! شاید اگر آماری گرفته شود، واقعیت فاجعه بر همگان عیان شود! در منطقه اکثر مسئولان از مردم غیر بومی می‌باشند که به چشم دشمن به مردم نگاه می‌کنند، حتی اکنون برنامه ممانعت از زاد و ولد در این منطقه اجرا می‌شود و به خانواده‌های کُرد اجازه نمی‌دهند زاد و ولدشان مانند ثابق باشد!؟ هر روز چند جوان کُرد به جرم ارتباط با حزب‌های کُردی راهی زندان‌ها و حتی اعدام می‌شوند.

مردمی که در مرزها هم از روی ناچاری سیگار و پارچه را به این سو و آن سوی مرز حمل می‌کنند اکثر هدف گلوله قرار می‌گیرند و کشته می‌شوند! مرزها نیز همگی مین‌گذاری شده‌اند و طرح‌های خطرناک‌تری نیز در منطقه در حال اجراست! سپس گفتم کدام طرح؟ نگاه سردی به من انداخت و گفت: در نزدیکی دیواره کوهنوردی کوتول، رژیم در حال انجام آزمایشاتی است که بسیار خطرناک هستند و اجازه نمی‌دهند هیچ کس به این ناحیه نزدیک شود؟! در زیر کوه‌های منطقه انواع تونل زمینی زده شده است که یکی از افسران سپاه به یکی از اهالی منطقه گفته بود: اگر بدانید این تونل‌ها برای چیست، همه شما از اینجا فرار خواهید کرد‌!!

سپس گفت از لحاظ جاده سازی هم با اینکه جاده کوتول یک جاده بین‌المللی است اما شما خودتان دیدید که چه وضع فلاکت‌باری دارد!؟ این جاده قاتل مردم منطقه شده است و کافیست یک وجب برف ببارد که دیگر هیچ‌گونه امکان رفت و آمد به شهر وجود ندارد و گاهی حتی مردم تا 6ماه نمی‌توانند به شهر رفت و آمد کنند.

گفتم مرز قطور چی؟ هیچ فایده‌ای برای شما ندارد‌؟ معلم جوان با خنده‌ای تلخ گفت: اگر حتی یک کارگر کُرد هم در بازارچه مرزی رازی کار کند، هرچه بگویید قبول دارم! گفتم یعنی مسئولان مرز رازی هم همگی غیر کُرد می‌باشند؟ معلم حسرتی کشید و گفت: مرز رازی تنها برای جیب‌های مسئولان خوی و بخصوص فرمانداری خوی کار می‌کند! یک تومان هم برای مردم مظلوم منطقه فایده ندارد. در این مرز از سیر تا پیاز همه چیز دست مردم غیر بومی است و حتی اجازه نمی‌دهند تاکسی‌های منطقه نیز در این ناحیه کار کنند و به بهانه‌های مختلف مردم را از این مرز هم بی‌امید کرده‌اند! این مرز و پل کوتول که تاسیس آن در زمان رضا خان بوده، تنها خرابی و ویرانی و بهم زدن نظم و آرامش منطقه را برای مردم در پی داشته است!

گفتم از لحاظ فرهنگی و روزنامه و مجلات کُردی وضعیت کُردها چگونه است‌‌؟ نگاهی کرد و گفت: ای آقا‌! من دارم از نابودی و گرسنگی حرف می‌زنم و تو داری از وضعیت فرهنگی! ای کاش مردم منطقه آرامش داشتند و کشته نمی‌شدند! سپس سرش را تکان داد و گفت: وقتی ما را اینجا قتل عام می‌کنند چه کسی به فکر روزنامه و مجله باشد‌!؟ در سطح شهرستان ده‌ها روزنامه و نشریه وجود دارد اما سهم کُردها صفر است‌! حتی کُردها هم علاقه‌ای به خواندن این نشریات شهرستان ندارند! چون همیشه به بهانه‌های مختلف و تحت عناوین مختلف به کُردها حمله می‌شود ! ما را یا تروریست یا بی دین و یا اشرار می‌دانند‌! رهبران ما را دزد و یاغی و… قلمداد می‌کنند! چه کسی به چنین نشریه‌ای علاقمند می‌شود‌؟

پس از کمی تامل گفتم‌: کُردهای داخل شهر چه وضعی دارند‌! گفت وضع‌شان از ما بهتر نیست! آنها هم مشکلات خودشان را دارند. گفتم هرجا در داخل شهر دست‌فروشی را دیدی، بدان به احتمال ٩٠٪ کُرد است‌! در داخل شهر هم ‌کُردها بیشتر در حوزه غربی ساکن هستند! البته دنبلی‌ها خیلی زیادند و در سراسر شهر خوی هستند، اما خودت میدانی مردم به آنها به دید کُرد نگاه نمی‌کنند و آنها نیز دیگر خود را کُرد نمی‌دانند! گفتم یعنی راهی نیست آنها را متوجه ملیت‌شان و ظلمی که بر آنان رفته مطلع کنید؟ سپس معلم جوان نگاهی همراه با امید به من کرد و گفت:
هر کس کو بازماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش
پس از این جمله لبخندی زد و سیگارش را با تمامی وجود مکید و گویی این مکش بیانگر اوج تاسف و حسرت معلم جوان بود.

بعد گفت: متاسفانه این مناطق دچار ژنوساید شده‌اند‌! همین مدرسه‌ای که من در آن درس می‌دهم، کودکانی دارد که شاید اگر فضایی برابر بزرگ شوند به نابغه‌هایی برای منطقه تبدیل شوند، اما چه بگویم که تبعیض و نابرابری اجازه نمی‌دهد‌! تازه حتی ما را ساکنان اینجا هم نمی‌دانند و می‌گویند عشایر خوی؟! عشایر معنای خود را دارند! ما اینجا قرن‌هاست زندگی می‌کنیم و در منطقه چیزی بنام عشایر وجود ندارد اما در مطبوعات و رسانه‌های حکومتی ما را عشایر می‌خوانند؟؟ هدفشان هم معلوم است و تنها به این هدف است که بگویند در منطقه چیزی بنام کُرد وجود ندارد!! حتی اگر عشایر هم باشیم ما لایق زندگی بهتری هستیم! دیوارهای مدارس ما همگی فرو ریخته‌اند و هر آن امکان ریزش سقف مدارس این منطقه وجود دارد! اما معلوم است که نظام هم می‌خواهد به هر طریقی مردم منطقه را نابود کند!روی دیوار مدرسه نوشته‌اند \”ما با کُرد نمی‌جنگیم، با کفر می‌جنگیم!؟ مگر هیچ کُرد غیر مسلمانی وجود دارد؟ اگر هم باشد در آذربایجان‌غربی نیست که آنها هم کافر نیستند بلکه دین خود را دارند و جالب این‌جاست این یکی از سخنان خمینی می‌باشد!؟
صبح روز بعد وقتی سوار اتوبوس شدم تا راهی خوی شوم و به شهرم برگردم، در راه هزاران سوال افکار مرا احاطه کرده بود. نمی‌دانستم کسی حرف‌های مرا و شنیده‌هایم را باور می‌کند!!!؟ تاسف و حس درد همه وجود مرا فرا گرفته بود و نمی‌دانستم چه کسی را مقصر بدانم؟ حاکمان ظالم؟ مستبدان، تاریخ، سرنوشت، خودم؟! نمیدانم شاید جواب همه این سوالاتم را روزی پیدا کنم…